« خشمبرگه ها بالا »

خداچراغی به اوداد!روزقسمت بود.

خداهستی راقسمت میکرد.خداگفت:چیزی ازمن بخواهید،هرچه که باشد،شماراخواهم داد.سهمتان راازهستی طلب کنید،زیراخدابسیاربخشنده است.

وهرکه آمدچیزی خواست.یکی بالی برای پریدن ودیگری پایی برای دویدن.

یکی جثه ای بزرگ خواست ودیگری چشمانی تیز.

یکی دریاراانتخاب کردودیگری آسمان را.
دراین میان کرمی کوچک جلوآمدوبه خداگفت:خدایامن چیززیادی ازاین هستی نمیخواهم.نه چشمانی تیزونه جثه ای بزرگ،نه بالی نه پایی،نه آسمان نه دریا،تنهاکمی ازخودت به من بده.

وخداکمی نوربه اوداد.نام اوکرم شب تاب شد.

خدا گفت:آنکه نوری باخودداردبزرگ است.حتی اگربه قدرذره ای باشد.توحالاهمان خورشیدی که گاهی زیربرگی کوچک پنهان میشوی.
وخطاب به دیگران گفت:کاش می دانستیدکه این کرم کوچک، بهترین راخواست.زیراکه ازخدا،جزخدانبایدخواست.

 

                                         


موضوعات: داستان
   سه شنبه 16 شهریور 1395


فرم در حال بارگذاری ...