« در انتظار يار | عيد قربان » |
همین که خدارادیدم که سکان کشتی دنیارادر دست داردباشوق وذوق گفتم:
“خدایا…! امکان داردکمی هم من دنیارابگردانم؟”
خدابالبخندی مهرآمیز و پرازمحبت به من نگاه کردوپرسید:
“واقعادرخودت میبینی که حتی چندلحظه سکان دنیارادر دست بگیری؟”
بااعتمادبه نفس گفتم:"بله…حتمامیتوانم.”
خداسری تکان دادودرپاسخ گفت:
“بسیارخب!به امتحان کردنش می ارزدبیابنشین اینجاوحاضرشو…”
گفتم:"ببخشید…فقط چندسوال داشتم:
اول اینکه کی بایدبیام سرکار؟
دوم آنکه کجابایدبنشینم؟
سوم اینکه چگونه بایدسکان رابگیرم که دیگران ببینند؟
وبعد اینکه وقت ناهارکی هست وکارچه زمانی تعطیل میشود؟”
خداسکان راپس گرفت وگفت:"نه…بروفکرنمیکنم هنوزآمادگی کاری راداشته باشی که من میلیونهاسال است آنراانجام میدهم.”
ناگهان ازخواب بیدارشدم…دستهایم یخ کرده بودند!
فرم در حال بارگذاری ...