« بستنیداستان آموزنده درمورد اعتماد به نفس »

گنجشکی باعجله وبا تمام توان به آتش نزدیک می‌شدوبرمی‌گشت‌!
پرسیدند:چه می‌کنی؟
پاسخ داد:دراین نزدیکی چشمه آبی هست ومن مرتب نوک خودراپرازآب می‌کنم وآن راروی آتش میریزم‌…
گفتند:حجم آتش درمقایسه با آبی که تومی‌آوری بسیارزیاداست واین آب فایده‌ای ندارد.
گفت:شایدنتوانم آتش راخاموش کنم،اماآن هنگام که وجدانم می‌پرسد:زمانی که دوستت درآتش می‌سوخت توچه کردی؟

پاسخ می‌دهم:هرآنچه ازمن برمی‌آمد.

 

                                                                    


موضوعات: داستان
   دوشنبه 28 تیر 1395
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: رحیمی [عضو] 
5 stars

بسیار زیبا و آموزنده

التماس دعای خیر
یا علی علیه السلام

1395/05/06 @ 21:52
پاسخ از: مريم [عضو] 

سلام
ممنون از لطف شما
محتاجیم به دعای خیرتان
درپناه حق موفق و موید باشید

1395/05/07 @ 08:13
نظر از: حيدري [عضو] 

سلام دوست عزیز
ممنون از متن زیبا و دلنشینتون
خوشحال میشم به وبلاگ ماهم مراجعه کنید
http://blog-208.kowsarblog.ir/

1395/05/05 @ 09:43
پاسخ از: مريم [عضو] 

سلام
ممنون از لطف شما
درپناه حق موفق و موید باشید.

1395/05/07 @ 08:11


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم