بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست.
روزی برای عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود.
چون به بهلول رسید گفت:
بهلول چه می کنی؟
بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند .
هارون گفت :
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود.
هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد!
آنگاه بهلول گفت :
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی.
هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول – خرقه - نان جو و سرکه
و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت.
و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.
سپس بهلول گفت:
ای هارون! سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است .
آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند، آسوده بگذرند
و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند…
برخی اذکار، در سلوک، چنان اثری دارند که آدمی را یکباره از حضیض هستی تا قاف قله قرب خدا بالا می برند. کافیست اندکی معرفت غلامی داشته باشیم، درست مثل صافی، غلام رند و مخلص مولای عالمیان، حضرت اباعبدالله الحسین، که از قِبَل ذکر عملی، به جایی رسید که در مخیله مان هم نمی گنجد…
شاید در پهنه آیات قرآن، ذکری شریف تر از کریمه « الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِ الْعَالَمِینَ » یافت نشود. در مجامع روایی شیعه و سنی، پیرامون این ذکر عزیز، آنقدر خواص و آثار نقل شده است که به راستی انسان را در بهت و حیرت فرو می برد. مضمون برخى از روایات این است که خداوند در قبال گفتن
«الْحَمْدُ للهِ» مواهبی به بنده اش عطا می کند، که زمین و آسمان با همه وسعت اش، در برابرش اندک است. حضرات معصومین(علیهم السلام) نیز که آئینه تمام عیار حضرت باری تعالی هستند، در رفتار خود با حمد کنندگان، بذل و بخشش هایی روا داشتند که خِرد خُرد ما از فهم و پذیرش آن عاجز است.
از باب نمونه در ذیل، حکایتی شنیدنی و شگفت آور، از امام سوم شیعیان
حضرت حسین(علیه السلام) خواهیم خواند که می توان از نحوه مواجهه حضرتش با گوینده ذکر « الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِ الْعَالَمِینَ»، بیش از پیش، به اهمیت و جایگاه والای این ذکر اعجاب آور پی برد.
اصل این داستان را مرحوم سید ولی الله رضوی در کتاب «مجمع البحرین فی مناقب السبطین” به زبان عربی آورده است که راقم این سطور، آن را به فارسی روان برگردانده است.
حسن بصری، گوید:
«حسین- درود خدا بر او - سروری زاهد، پرهیزگار، صالح، خیرخواه و خوش خلق بود . روزی، به همراه تنی چند از یارانش، راهی بوستانی شدند که متعلق به حضرتش بود. در این بوستان، غلامی داشتند که «صافی» نام داشت. هنگامی که به نزدیکی بوستان رسیدند، صافی را دیدند که نشسته و از انبان نانش، قرص نانی برگرفته، نیمی را جلوی یک سگ می افکند و نیمی را خود می خورد! حضرت از این کار غلام، شگفت زده شد. هنگامی که دست از خوردن کشید، [دست ها را به دعا برداشته و]
گفت: « الحمد للّه ربّ العالمین» (و ادامه داد:)
«اللّهمّ اغفر لی و لسیّدی، وبارک له کما بارکت علی أبویه، (برحمتک) یا أرحم الراحمین»
آنگاه حسین (علیه السلام) برخاست و ندا داد: ای صافی!
غلام، (بی درنگ و ) ترسان از جا برخاست و گفت: سرورم و ای سرور همه مومنان تا روز قیامت، ببخشید! شما را ندیدم.
حضرت فرمود: ای صافی! من را حلال کن! بدون اجازه تو وارد بوستانت شدم!
غلام (با تعجب) گفت: سرورم! این از فضل و کرم و بزرگی شماست که چُنین می گویید؟!
حسین(علیه السلام) فرمود: تو را در حالی دیدم که نیمی از قرص نانت را نزد سگ می افکندی و نیم را خود می خوردی! چرا چُنین می کردی؟
صافی گفت: سرورم! وقتی غذا می خوردم، این سگ پیوسته نگاهش به من بود. از طرز نگاهش، خجالت کشیدم. این سگ، از آنِ شماست که بوستانتان را از گزند دشمنان، حفظ می کند. من بنده توام و این هم، سگ شما. هر دو با هم از روزی شما می خوریم.
حسین(علیه السلام) گریست، آنگاه فرمود:
حال که چنین است، تو را در راه خدا آزاد کردم و هزار دینار بدو بخشید.
غلام گفت: حال که مرا آزاد کردی، می خواهم در همین بستان برای شما کار کنم.
حسین (علیه السلام) فرمود: کریم وقتی سخن می گوید سزاست که با عمل، گفته اش را تصدیق کند. بوستان را نیز به تو بخشیدم! من همان وقت که وارد بوستان می شدم، گفتم حلالم کن! چون که بدون اجازه، وارد بوستانت شده ام.
بوستان و هر آنچه در آن است، را به تو بخشیدم! جز اینکه اینها، دوستان من اند که برای خوردن میوه و رطب آمده اند. اینها را به عنوان میهمان بپذیر و به خاطر من، تکریم شان کن! خداوند، تو را در روز قیامت، بزرگ بدارد و بر حُسن خلق و ادبت بیفزاید!
غلام گفت:
اکنون که بوستان را به من بخشیدی، من نیز آن را برای دوستان شما، وقف کردم!
مجمع البحرین فی مناقب السبطین، سید ولی بن نعمة الله حسینی رضوی، ج۱، ص۳۹۶-۳۹۵.
منبع: تبیان
#امام حسین (ع)
#ذکر
تعدادي موش را دانشمندان داخل يک استخر آب انداختند. تمامي موشها فقط 17دقيقه توانستند زنده بمانند و در نهايت خفه شدند.
دوباره دانشمندان با اينكه مي دانستند موش بيش از 17دقيقه زنده نمي مانند تعداد ديگري موش را به داخل همان استخر انداختند و با علم به 17دقيقه مرگ موشها؛ تمامي موشها را قبل از 17دقيقه از آب بیرون کشیدند و تمامي آنها زنده ماندند.
موشها پس از مدتي تنفس و استراحت دوباره به آب انداخته شدند. حدس ميزنيد اين بار چند دقيقه زنده ماندند؟ 26 ساعت طول كشيد تا آنها مردند.
آنها به اين اميد كه دوباره دستي خواهد آمد و نجات پيدا مي كنند، 26 ساعت تمام طاقت آوردند.
اميد بهترين و بالاترين قوه محرک زندگي است.
پیرمردی تنهادرمنطقه ای زندگی میکرد.اوخواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزنداماسختش بود،تنهاپسرش که میتوانست به اوکمک کنددرزندان بود.
پیرمردنامه ای به پسرش نوشت و وضعیت را برایش توضیح داد:
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نمیتوانم سیب زمینی بکارم.من نمیخواهم این مزرعه راازدست بدهم،چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول رادوست داشت.من برای کارمزرعه خیلی پیرشده ام. اگرتواینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد.میدانم اگراینجابودی مزرعه رابرایم شخم میزدی.
دوستدارتوپدر
بعدازمدتی پیرمرداین تلگراف رادریافت کرد:
پدربه خاطرخدامزرعه راشخم نزن!من آنجااسلحه پنهان کرده ام.
صبح فرداچندنفرازمأموران وافسران پلیس محلی دیده شدندوتمام مزرعه راشخم زدندبدون اینکه اسلحه ای پیداکنند.
پیرمردبهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت وبه اوگفت که چه اتفاقی افتاده ومیخواهدچه کند؟
پسرش پاسخ داد:
پدربرو وسیب زمینی هایت رابکار،این بهترین کاری بودکه ازاینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
در دنیاهیچ بن بستی نیست.یاراهی خواهم یافت،یاراهی خواهم ساخت.
#بن بست
همین که خدارادیدم که سکان کشتی دنیارادر دست داردباشوق وذوق گفتم:
“خدایا…! امکان داردکمی هم من دنیارابگردانم؟”
خدابالبخندی مهرآمیز و پرازمحبت به من نگاه کردوپرسید:
“واقعادرخودت میبینی که حتی چندلحظه سکان دنیارادر دست بگیری؟”
بااعتمادبه نفس گفتم:"بله…حتمامیتوانم.”
خداسری تکان دادودرپاسخ گفت:
“بسیارخب!به امتحان کردنش می ارزدبیابنشین اینجاوحاضرشو…”
گفتم:"ببخشید…فقط چندسوال داشتم:
اول اینکه کی بایدبیام سرکار؟
دوم آنکه کجابایدبنشینم؟
سوم اینکه چگونه بایدسکان رابگیرم که دیگران ببینند؟
وبعد اینکه وقت ناهارکی هست وکارچه زمانی تعطیل میشود؟”
خداسکان راپس گرفت وگفت:"نه…بروفکرنمیکنم هنوزآمادگی کاری راداشته باشی که من میلیونهاسال است آنراانجام میدهم.”
ناگهان ازخواب بیدارشدم…دستهایم یخ کرده بودند!
خداچراغی به اوداد!روزقسمت بود.
خداهستی راقسمت میکرد.خداگفت:چیزی ازمن بخواهید،هرچه که باشد،شماراخواهم داد.سهمتان راازهستی طلب کنید،زیراخدابسیاربخشنده است.
وهرکه آمدچیزی خواست.یکی بالی برای پریدن ودیگری پایی برای دویدن.
یکی جثه ای بزرگ خواست ودیگری چشمانی تیز.
یکی دریاراانتخاب کردودیگری آسمان را.
دراین میان کرمی کوچک جلوآمدوبه خداگفت:خدایامن چیززیادی ازاین هستی نمیخواهم.نه چشمانی تیزونه جثه ای بزرگ،نه بالی نه پایی،نه آسمان نه دریا،تنهاکمی ازخودت به من بده.
وخداکمی نوربه اوداد.نام اوکرم شب تاب شد.
خدا گفت:آنکه نوری باخودداردبزرگ است.حتی اگربه قدرذره ای باشد.توحالاهمان خورشیدی که گاهی زیربرگی کوچک پنهان میشوی.
وخطاب به دیگران گفت:کاش می دانستیدکه این کرم کوچک، بهترین راخواست.زیراکه ازخدا،جزخدانبایدخواست.
پسربچه ای واردیک بستنی فروشی شدوپشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسربچه پرسید:یک بستنی میوه ای چنده؟پیشخدمت پاسخ داد:۵۰سنت.
پسربچه دستش رادرجیبش بردوشروع به شمردن کرد.بعدپرسید:یک بستنی ساده چنده؟
درهمین حال تعدادی ازمشتریان درانتظارمیزخالی بودند.پیشخدمت باعصبانیت پاسخ داد:۲۵سنت.
پسربچه دوباره شروع به شمردن کردوگفت:لطفایک بستنی ساده.
پیشخدمت بستنی راآوردوبه دنبال کارخودرفت.پسرک نیزبستنی راخوردورفت.
وقتی پیشخدمت برگشت ازآنچه دیدحیرت کرد.درکنارظرف خالی بستنی ۱سکه ۵۰سنتی بود او ۲۵ سنت باقی را به عنوان انعام پیشخدمت گذاشته بود.
گنجشکی باعجله وبا تمام توان به آتش نزدیک میشدوبرمیگشت!
پرسیدند:چه میکنی؟
پاسخ داد:دراین نزدیکی چشمه آبی هست ومن مرتب نوک خودراپرازآب میکنم وآن راروی آتش میریزم…
گفتند:حجم آتش درمقایسه با آبی که تومیآوری بسیارزیاداست واین آب فایدهای ندارد.
گفت:شایدنتوانم آتش راخاموش کنم،اماآن هنگام که وجدانم میپرسد:زمانی که دوستت درآتش میسوخت توچه کردی؟
پاسخ میدهم:هرآنچه ازمن برمیآمد.
ادیسون به خانه بازگشت ویادداشتی به مادرش دادوگفت: این راآموزگارم دادو گفت فقط مادرت بخواند.مادر درحالیکه اشک درچشمان داشت برای کودکش خواند:فرزندشمایک نابغه است واین مدرسه برای اوکوچک است،لطفاآموزش اورا خود برعهده بگیرید.
سالها گذشت ومادرش ازدنیارفته بود،روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود درگنجه خانه خاطراتش رامرورمیکردکه ناگهان برگه ای درمیان شکاف دیوار اوراکنجکاوکرد. وقتی برگه راخواند،نوشته بود:کودک شماکودن است،ازفردا اورابه مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس آلوا ادیسون،کودک کودنی بودکه توسط یک مادرقهرمان به نابغه قرن تبدیل شد!